شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 115 مامانی و نینی گولو

سلام فرشته ی کوچولو ی من خوبی مامانی ؟ دیروز خیلی اذیت شدی آره ؟ ببخشید گلم ... دست خودم نبود ...   آخه این دکتر بعدشم بابایی حسابی حرصم رو در اوردن !! منم که دنده ی لجبازیم گل کرده بود ... دیروز رفتیم دکتر ... همراه بابایی ... توی خونه فشارم رو چک کردم 12 رو 8 ... نفر اول رفتم داخل اتاق ... خیلی آروم بودم ... اصلانم به فشار و اینجور چیزا فکر نمیکردم ... آخه توی هفته گذشته همش فشارم 12 رو 8 بود ... حتی دو روز 11 رو 7 !! اما دیروز تو مطب همینکه خانوم دکتر دستگاه فشار رو به بازوم بست تپش قلب گرفتم ... بخاطر همونم فشارم رفت بالا ... 18 شده بود !!! داشتم از عصبانیت منفجر میشدم . .. البته قبلش برا دکتر توضیح داده بودم که ...
30 آذر 1390

یادداشت 114 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهارم شنبه صبح مامان جونت ساعت 9 بیدار شده تا بره کلاس !! پنجشنبه از خانه بهداشت زنگ زده بودن و اطلاع دادن که برای مامانای باردار کلاس تقویتی گذاشتن !! مامانی هم صبح از خوابش زده تا بره کلاس و چند تا چیز تازه یاد بگیره  ... حالا بماند که توی کلاس متوجه شدم که اطلاعات خودم بیشتر بوده . .. ولی خوب بود .. چند تا مامان قلنبه دیدم که البته خودم از همشون قلنبه تر بودم .. چون آقا پسرم از همشون بزرگتر بود ... تا ساعت 11 اونجا بودم ... بعدش مستقیم رفتم خونه مامان بزرگ ... چون چند روزی بود که سر نزده بودم بهش ... عصری خاله اومد اونجا و تصمیم بر این شد که فردا بریم و سیسمونی شما رو بخریم !!  خلاصه که نشستیم و کلی بالا...
28 آذر 1390

یادداشت 113 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهار نارنج مامان خوبی پسرکم ... خوش میگذره بهت مامانی ... از روز دوشنبه که رفتیم و دستگاه فشارسنج خریدیم تا امروز هرشب ساعت 7 دارم فشارم رو چک میکنم ... تا حالا که بالاتر از 12 نبوده !! و من نمیدونم این یعنی چی !! یعنی اینکه ما داریم اشتباه میشنویم یا خانوم دکتر گوشاش ایراد داره !! بهر حال مامانی فعلا نگران فشارش نیست ... تا هفته بعد که بریم دکتر روز سه شنبه بابایی اداره بود ... منم بعد از صبحونه مشغول جارو کشیدن و تمیز کردن آشپزخونه شدم ... خونمون شد عین دسته ی گل ... بعدشم یه دوش گرفتم تا حالم جا بیاد ... روز چهارشنبه ... بابایی خونه بود و مثل همیشه روزمون گذشت ... البته از صبح یه کم بیحوصله بود ... و ...
25 آذر 1390

یادداشت 112 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهار زندگیم  خوبی رستمه مامان !!!  مامان قربون اون اندام بلوریت بره ... دیگه حسابی شیطون شدی ها ... منم خوبم مامانی ... یعنی تا دیشب خوب نبودم  ولی امروز سرحالم از روز شنبه برات بگم که ماه گرفته بود !! و مامانی با اینکه کلی تحقیقات کرده بود و مطمئن بود که اتفاقی برات نمیافته بازم خودشو مشغوله کلوپ کرده بود تا مبادا دستش به تنش بخوره و تن بلوری گل پسری لک بشه !! نخند به مامانی ... همون احتماله زیر یه درصد هم مامانی رو میترسوند !! خلاصه که اوقات خوبی بود ... چون کل تنم خارش گرفته بود !! و من شدیدا" باهاش مقابله میکردم !! تا 4 سال دیگه هم خسوف نداریم ... البته بار قبل که ماه گرفت خبر فوت خا...
21 آذر 1390

یادداشت 111 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهار نارنج زندگیم خوش میگذره پسرکم ... دیگه بزرگ شدی هااااااا ... 6 ماهت شده ... آقایی شدی !! چرا دیروز کم لگد زدی مادر!!!! امروز لطفا تلافی کن و یه حاله اساسی به مامانی بده ... تا اونجای قضیه برات گفتم که بابایی مهربون رفت شمال و مامانی مهربون با یه دنیا غصه تنها موند ... روز تاسوعا ... بعد از رفتن بابایی مامانی رفت تو اتاق تا یه کم بخوابه ... مثلا" !! ... و همه هم باورشون شد ... همه خبر دارن که مامانی و بابایی تا حالا از هم جدا نبودن بخاطر همین هم خیلی راحت گفتن برو استراحت کن !! یکساعتی تنها بودم و بعدش که بابایی زنگ زد و گفت که سواره اتوبوسه و مامانی رو کلی قسم داد که غصه نخوره و گفت که دلش پیش ماست ... مامان...
18 آذر 1390

یادداشت 110 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهاری مامان بابایی رفته اداره و ما تنهاییم ... از دیشب فکر مامانی مشغوله ... و دلش کلی شکسته ... میدونیکه بابابزرگ اینا هر سال محرم نذی دارن (بابای بابایی ) ... ما هم از سالی که ازدواج کردیم هرسال برای تاسوعا و عاشورا میریم شمال ... البته به خواست بابابزرگ ... ! اما امسال شمال رفتن برام خیلی سخته ... نه اینکه نتونم ... دلم نمیکشه که برم ... امسال با همه ی سالها برام فرق داره ... امسال دله مامانی میخواد که پیش مامان بزرگ باشه و تو روز عاشورا دلداریش بده ... ولی توجیه کردن اونایی که شرایطش رو درک نمیکنن خیلی سخته ... ممکنه خیلیها ازش دلخور بشن ... ولی با همه ی اینا من دلم میخواد امسال رو همینجا باشم ... اصلا روحیش رو ...
14 آذر 1390

یادداشت 109 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهاری مامان  خوبی عزیزکم ... مامانی قربونه اون وول خوردنات بره ... البته فکر کنم یه کم قویتر شدی .. چون دیگه از روی شکمم تکونات معلومه ... وقتایی هم که مامانی دستش رو روی شکمش میذاره هی میای زیر دست مامانی و شروع میکنی به دلبری !!!  مامانی هم هی ذوق میکنه ... امروز وقتی داشتی برای مامانی ابراز وجود میکردی ... دست بابایی رو آروم گذاشتم جای دست خودم ... ولی اینقدر ناقلایی که زودی آروم شدی ...  به بابایی گفتم بذار دستت رو شکمم باشه ... چند دقیقه آروم بودی ... بعدش یهو یه تکون شدید خوردی که چشمای بابایی گرد شده بود از حس کردنش !! و گفت چه ترسناک !!!!!!!!! ( حس پدری رو داری !! ) بالاخره هرجور بود خودتو به...
11 آذر 1390

یادداشت 108 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهار زندگیم این چند روز مامانی بی حوصله بود و هی به بابایی بیچاره گیر میداد !! شما هم که هی ناز میکردی برای مامانی .... دوشنبه ...صبح... بعد از صبحانه بابایی میخواست بره بیرون ...مشغول جمع کردن سفره بودیم که خاله جون زنگ زد و گفت که دارن همراه ماما بزرگ و اون یکی خاله جون میان خونمون ... بابایی که آماده رفتن بود ...منم تندی گوشه وکنار و جمع و جور کردم و منتظر موندم  ... خاله اینا اومدن ...ساعت 10:30بود ... بابایی هم بعد از سلام و احوالپرسی عذرخواهی کرد و رفت ... یک ساعتی به حرف زدن گذشت ... بعدش لباسای نازت رو آوردم و به خاله ها و مامان بزرگ نشون دادم ... کلی قربون صدقت رفتن ... و البته از سلیقه مامانی تعریف کردن...
9 آذر 1390

یادداشت 107 مامانی و نینی گولو

پسرکم ... از همین اول پست بهت میگم که میتونی این پست رو نخونی ... همش حرفای دله غصه دار مامانیه ... دلم پر از غصه است و میخوام بنویسم تا یه کم سبک بشم ... امروز اولین روز از ماه محرمه ... ماهی که خودش پر از غم و غربته ... اون روزی که خونه مامان بزرگ بودم یه سی دی داشتیم نگاه میکردیم که مربوط به محرم 6 سال قبل بود ... من هنوز مجرد بودم ... همه بودن ... بابابزرگ هم همه جای فیلم هست ...این فیلم رو برا این داشتیم میدیدم که تنها فیلمیه که بابابزرگ داره توش نوحه میخونه و این نوحه خوندن منو دوباره برد به خاطراتم ... یادش بخیر ... وقتایی که کوچیکتر بودیم بابابزرگ نوحه خوان بود توی دسته های محرم ... و هر وقت که دسته ها توی هیئت م...
6 آذر 1390